بعد اون اتفاقات دیدن اون توی خواب دیگه همیشگی شده البته خودم میخوام که ببینمش و بفهمم چرا ؟و چی میخوادبگه!من با اتصال به استادم(اون ارشد ماورا داره اون ایرانی نیست واز نسل خاص مسلط به تمام ادیان و زبانهای بیگانه و با تجربه حدود سی سال تا پرواز روح)شروع کردم .تماس تصویری توی واتساپ هردوتای ما یک صفحه با حروف انگلیسی و شمع سیاه ازطرف من روشن و نور اتاق نیمه تاریک که بتونیم ببینیم.من که البته میتونم بگم احساس دلهره یا هرچیز دیگه ای بشه اسمشو گذاشت به جزترس داشتم به استادم گفتم تو شروع کن من حس شروع ندارم.اون گفت من بهت متصلم نترس شروع کن!ولی من نکردم و استاد خودش اونو به اسم خوند و ازش سوال کرد که کجایی؟اعلام حضورکن!چی مبخوای!چی چیزی مبخوای بگی؟حتی اگرم قرار باشه اززندگی گذشتت چیزی تغییر کنه سالهای زیادی گذشته و من احساس میکنم تو هدف دیگه ای داره صحبت کن!من و اون همچنان منتظر یک حرکت و یک صدا بودیم !درکمال ناباوری هیچ صدا و حرکتی از (امید)نشنیدیم.استاد به زبان دیگه ای پرسید و با لحن کمی امری !و اینبارهم هیچی؟!من گفتم !حس میکنم داره نگاهمون میکنه ولی چرا
جواب نمیده و من اسمشو بردم و گفتم اگر اینجا هستی دوتا ضربه بزن اگر نیستی یک ضربه!و چهارضربه زده شد!و صفحه نشان و حروف استادم رو به سمت کلماتی که به اسم من ختم میشد رسوند!و استاد گفت اسم تو رو میگه ولی اسمی که من روت گذاشتم!من:چیکارکنم؟؟استاد:باهاش حرف بزن!من:ازخودت بگو !من اینجام که بشنوم !چه چیزی برات مهمه !ساعت 10.50 دقیقه رو نشون داد و بعداون تصاویر فرار اون و اینکه پشت دریک اتاق با ترس و هیجان داره دستگیره رو بالا و پایین مبکنه رو دیدم و به حالت التماس و فریاد !میگفت من خونم ریخته شده!من عاشق دختر بچه هستم من یک دختر بچه کوچیک میخوام که بهم بگه بابا !بابا !بابا!من از مزارم باهات حرف میزنم !منو ببوس!بوسه مرگ!
و یک صدای مثل وزش باد اومد توی اتاق من و با صدای خنده ریز دخترونه سکوت مطلق شد!استاد که باتعجب میخ شده بود و گفت هرچیزی که گفتی به زبان ترکی بود حالا به من توضیح بده!و استاد ازش پرسید تو کی هستی؟اسمشو تاییدی گفت که درد منو ماه هم میدونه چقدر رنج کشیدم! و دوباره اسم منو برد که باورم کن!یک مقدار درکم کن!منو فرابخون! و استادکفت به من پناه بیار پیش اون نباش و وقتی استاد اون جمله رو گفت!امید عصبانی شد و برای من
نوشت بدرود!من خیلی ناراحت شدم گفتم نرو !چرا؟بمون!و انگارواقعا رفته باشه منو استاد بهم خیره که چی شد! و وسایلو جمع کردیم و بعد پاکسازی و بعد چندتا دعابرای ارامش من و تمام شد .چندروز احساس کردم نیست و رفته دلم حتی تنگ شده بود و چندبار صداش کردم ولی واقعا نه توی خواب و نه بیداری هیچ چیز!خیلی خسته بودم که برادرم گفت چته !انقد بهم ریختی بیا بریم پیاده روی!و صبح اماده شدم بریم پیاده روی توی دل جنگل و روستا و من واقعا نیازداشتم به انرژی طبیعت!سر راه که میرفتیم توی هرکوچه بن بست جنازه می اوردن و ما سریع رد میشدیم هوا خیلی خوب بود ولی یک احساس خاصی داشتم .بازسرراه لاشه یک گوسفند رو دیدیم که بوی گند بدی میداد اراونجا به بعد یک بوی عجیبی انگار همراه ما بود که انقد ازار دهنده بود من گفنم صبر ببینم یک تیکه لاشه به ما چسبیده اینقد بوی بدی مباد؟ولی هیچی نبود!این بو میرفت و میومد گاهی خیلی شدید گاهی بوی خوب عطر ارام بخش!و زدیم وسط روستا که یکدفه با دوتا سگ بزرگ روبرو شدیم وقتی سگها مارو دیدن به حالت تهاجم شدید دندون نشون دادن و شروع به پاس کردن شدید!و نا نه راه پس
داشتیم نه پیش و داداشم یک چوب گرفت و یک چوب دست من و اونارو فراری بدیم و اونا رفتن کنارجاده وقتی من بهشون نزدیک شدم باز گوشاشون تیز کردن و گارد گرفتن که با کمک داداشام رد شدم.و اونا باهم صحبت و منم پشت سرشون که یک صداهای ازلای درختها میومد و یک لحظه وارد یک تیکه راهی شدیم که به قدری سکوت و خفقان بود داداشم گفت امروز چرا اینجوریه منو خوف گرفت!که منم دهن واشد که بیا برگردیم من اگر خجالت نکشم تا خونه جیغ میکشم و واقعا صدای پا روی خش خش برگها میومد که فرارکردیم و سرپیچ باز یک سگ دیگه که اونم باما فرارکرد و رسیدیم به ابادی و یک مرد محلی ازدور میومد و مارو دید سلام کرد و گفت چیه!گرگ دیدین؟داداشم گفت نه تمرین دوندگی داریم!!و اونم خندید و رد شدیم.یکم بیشتررفتیم سرراه جمجمه های مار بود تا برسیم به جنگل اصلی واقعا حس خوف داشتیم.اصلا جراعت پشت سر نگاه کردن نداشتیم.و رسییدیم به اون منطقه و اونجا کاملا حس ارامش داشتیم .شاید اینکه مطمعن بودیم امن !من نشستم کناردرخت و نفس گرفتم بی اختیار چشمامو بستم و فقط سکوت .بعد نیم ساعت پاشدم فیلم و عکس بگیرم.چندتا عکسم اصلا نیافتاد.یک صفحه عجیب و فیلمی ضبط کردم.
یک صدای عجیب سسسسسسسسس!با موزیک عجیب مثل
آوای هاااااااااهااااااابا گام پایین و صدای منو برادرم کاملا اسلووو مثل اینکه نواردرحال پیجیدن باشه!و جالبتراینکه تصویر کلیپ بسیار واضح چطورممکنه صداش اینطوری بیافته!البته توی خونه متوجه این موضوع شدم.تا به خانه رسیدیم! و وقتی به وایفا وصل شدم پیامهای زیاد و عجیب استادم بود که اتصال بگیر !خیلی مهمه!گفتم چی شده!گفت تو باید بدونی!و رفتم دوباره اتصال گرفتم و اینبار وارد مراقبه شدم تصویر امید فرق میکرد.جالبه.اول دیدمش با تخت برانکاو.جلسه بعدی اتاق ای .سی .یو.جلسه بعدی نیمه برهنه توی راهرو تاریک ایستاده!جلسه بعدی راه میرفت و فرار میکرد ازدست دختره .جلسه بعدی تو آسانسور با پیراهن سورمه ای و مرتب و اینبار پشت دراتاق که به من میگفت درو بازکن!عزیزم!عشقم!
اتصال ناگهان قطع شد استاد گفت اتصال نگیر من اونو پیش خودم نگه میدارم .یک مدت مدتیشن نکن.فقط دعاهای که من بهت دادم. و من به امید گفتم برو پیش استاد اونجا بمون جات امنه!اون گفت توهم میای!گفتم من هستم برو!وقتی حس کردم رفت .و تموم کردیم و استاد گفت صداش نکن تا من بگم یک سری چیزها برام عجیبه تا نتیجه نگیرم
بهت نمیگم!چندروزیه مدیتیشن نکردم ولی هرشب بین ساعت 3 تا 4 تمام درهای اتاق ما انگارکسی پشت درایستاده و میخواد درو بازکنه.دستگیرع رو فشار میده و درو نیمه بازو بسته مبکنه! و انگار یکی درمیزنه و میری بازکنی کسی نیست!من درحال حاظر سعی مبکنم اتصال نگیرم و بعد اینهمه هنوز نفهمیدم چرا؟چه چیزی قراره گفته بشه!هدف از این حرکتهاش چیه؟اون ازچی فرار میکنه! اخرین چیزی که گفت منو بیار پیش خودت اون منو توی اینه ها نگه داشتع و من عاشق آینه هام.و چشماش کل صفحه آینه خیره به من!
هنوزتموم نشده!شاید مدتها طول بکشه....
مثل سریال ترکی بیخود طولانی نکن ، مطالب مهم و اصلی رو بگو .ممنون اگه واقعی هست خیلی خوبه والا توهم باشه هیچ ارزشی نداره واقعیت مثل حقه و شاید برای ما هم اتفاق بیافته
پاسخ
ممنون خوب بود
پاسخ