اتفاقی که برای من افتاد عید سال ۹۳ بود٬ما هر سال جاهای مختلف ایران رو برای مسافرت انتخاب میکنیم اون سال دوست پدرم که ساکن ارومیه هستن به ما پیشنهاد دادن چند روزی به ارومیه بریم و تعریف کرد از جاهای باصفا و تفریحی ٬ما هم قبول کردیم. جز خانواده خودمان دایی و همسرش که به تازگی ازدواج کرده بودن همراه ما به این مسافرت اومدند. به ارومیه که رسیدیم پدرم با دوستش تماس گرفت ایشون آدرس یه مکان برای تفریح و استراحت به ما معرفی کرده به نام (دهکده ساحلی چی چست)
وقتی اونجا رسیدیم حسابی تو ذوقمون خورده بود با اون چیزی که فکر میکردیم خیلی فرق داشت پارک بزرگی بود دریاچه کاملا خشک بود و رو به روی سوئیت ها خونه های متصل به هم بود که بیشتر شبیه زندان بود تا خونه و خراب و متروکه بود و خیلی خلوت بود فقط ما و سوئیت بقلی پر بود بقیه خالی... و اون محدوده پر بود از سگ های ولگرد
که یکیشون خیلی عجیب بود سفید بود و انگار حنجره ش پاره شده بود و خور خور میکرد زوزه های مزخرفی داشت
نمیشد جای دیگه ای بریم از تهران تا ارومیه مسیر زیادی اومده بودیم و خسته بودیم
شب جلو سوئیت خودمان زیر انداز انداختیم و بساط شام و قلیان به راه بود که تصمیم جرئت حقیقت بازی کنیم
دایی بطری چرخوند و به طرف من چرخید من جرئت انتخاب کردم دایی از این موقعیت برای اذیت کردن من استفاده کرد و گفت باید بری یک دور اون خونه متروکه های رو به رو و برگردی
با اینکه حسابی ترسیده بودم ولی برای اینکه کم نیارم رفتم هر چه میرفتم قدم هام سست تر میشد از سوئیت دور شده بودم و شدیدأ احساس سرما میکردم وقتی از کناره اون خرابه رد میشدم قالب تهی کردم جو به شدت سنگین بود طوری که فکر میکردم صدای قدم های منو فقط خودم میشنوم و اگر جیغ بکشم کسی صدای من نمیشنوه
احساسی که داشتمو نمیدونم چطور توضیح بدم احساس میکردم یک جمع به من خیره شدند سنگینی نگاه یه عده رو حس میکردم ترسم زمانی به اوج رسید که اون سگ اونجا بود و خرناس میکشید چشمامو بسته بودم و فقط راه میرفتم میترسیدم فرار کنم و اون سگ تحریک شه حمله کنه
صدای چند قدم میومد وقتی اون محدوده رو گذروندم شروع کردم دویدن سمت سوئیت. شب موقع خوابیدن خیلی سرد بود و همه کنار هم خوابیدیم و بخاری روشن کردیم جایی که من و زندایی خوابیدیم بالا سرمون یک پکیج گرمایشی بود که روشن نمیشد جو اتاق سنگین بود و بیرون باد میومد و سگ ها پارس میکردن و ساکت نمیشدن جوری که همه کلافه شده بودیم و نمیتونستیم بخوابیم وبدتر از همه سگی بود که زیر پنجره خور خور میکرد...
کمی صداها ساکت شد و اتاق گرمتر شد تو حالت خواب و بیداری بودم که یهو نفسم رفت برای شاید ۱۰ ثانیه یا کمتر نمیتونستم نفس بکشم یه صدایی مث صدا موتور هواپیما و یه نیرویی مث جاروبرقی قفسه سینمو بالا کشید و ول کرد درست اندازه یک وجب بالا کشیده شده بودم
با وحشت به سمت زندایی برگشتم که دیدم اون هم دقیقا مث من تند تند نفس میکشه و ترسیده و گفت توأم فهمیدی؟ از ترس همدیگرو بقل کردیم و دلداری دادیم که چیزی نیست صدا از پکیج بود.... گذشت و ما از اونجا رفتیم ولی بعد از اون ماجرا یک خواب راحت نداشتیم امونمون رو بریده بودند به هر شکلو ظاهری دیده میشدن وسایلمون لباسامون جا به جا یا گم میشد دعا مینوشتیم میبردن!جرئت نداشتیم تنها باشیم به طوری که شبا از ترس نمیخوابیدیم البته بگم اوضاع زندایی خیلی وخیم تر بود
واقعا اذیت میشدیم تا اینکه سال گذشته سیدی برای ما دعا نوشت و وضعیت خیلی بهتر شد و زن دایی در خواب دیده بود که یک جایی اسیر جنیان شده و داره فرار میکنه که یک کاروانی از اون جا رد میشه که زن دایی بهشون پناه میبره امام علی دست زن دایی رو میگیره و میگه نترس دخترم فقط ۳ مرتبه سوره توحید رو بخون بعد از اون خواب ما واقعا دیگه اذیت نشدیم و هر وقت احساس ترس میکنیم ۳ مرتبه توحید میخونیم به شما هم توصیه میکنم اگر دچار این مشکل شدین توحید یا سوره جن رو بخونین.
.
.
.
SOOROUSHA
.
قشنگ بودش
پاسخ
Nice
پاسخ
بازم دعانویس، مثل اینکه شغل این دعانویسها از پزشک ها معتبرتره مثل اینکه همه هر مشکلی دارن این دعا نویس ها فقط میتونن حل کنن
پاسخ