سلام یکی از داستانهای عجیبم مربوط به شب اول ازدواجم بود همسرم گفته بود نامادری داره و به عروسی نیومده بود ، اونشب خسته بودیم و زود خوابیدیم که با شنیدن صدای زمزمه و خنده ازخواب پریدم دوتا خانم چادر رنگی و مهربون پایین تخت بودن و یکیشون بچه کوچکی بغلش بود و داشتن بامحبت درباره من و همسرم صحبت میکردن ، خانم جوانتر بهم تبریک گفت و ازم خواست مراقب پسرش باشم... خیلی تعجب نکردم چون فکرکردم نامادری همسرمه ولی ازینکه به اتاقم اومدن دلگیر بودم... فرداش به همسرم گفتم برعکس اونچه که گفتی نامادریت بسیار زیبا و مهربونه ولی بهم نگفته بودی بچه کوچیک هم داره.... خیلی تعجب کرد و سراسیمه به طبقه بالا رفت و برگشت گفت اونجا کسی نیست و حتما خیالاتی شدم که میگم نامادریش اومده و تاکید کرد تمام درو پنجره های خونمون قفله ، وقتی دربارشون بیشترازم سوال پرسید با تعجب گفت دارم نشانی های مادر و برادر کوچیک و مادربزرگ زیباشو میگم که مدت زیادیه فوت کردن و ازمن خواست اگر دوباره اونهارو دیدم ازشون نشونه ای بخوام که باورکنیم که مادرش به عروسیش اومده چون یازده سال قبل فوت کرده بوده ، شب بعد بین خواب و بیداری مادرشو دیدم که بهم گفت دنبالش برم و کلی نصیحتم کرد و گفت چطوری باپسرش رفتارکنم تا خوشبخت بشیم وقتی بهش گفتم نشونه بده گفت به پسرم بگو یادش میاد رفتیم بازار و از حجره ی پارچه فروشی پارچه خریدم و پولم گمشده بود و دوباره برگشتیم ازپدرت پول گرفتیم و... اونوقت میفهمه که به عروسیش اومده بودیم و از ازدواجش چقدر خوشحالم... روز بعد همسرم تایید کرد و گفت من بچه بودم ولی دیدم فروشنده پولو با کفشش هل داد زیر میزش ولی مادرم متوجه نشد و اون روز برای اولین بار عکس مادرشو نشونم داد و دقیقا همون خانمی بود که دوشب پشت سرهم دیده بودمش و همون چادرهم سرش بوداین یکی از داستانهای عجیب و جالب من بود و هربار داستانهای دیگه ای میفرستم که چطور باجنها ارتباط پیداکردم و چه اتفاقاتی پیش اومد و ادامه ی رابطه ام بااونها
ای ناقلا خواستی شوهرتو خر کنی
پاسخ
خوب بود
پاسخ