من و مهدی و باقر سه تا از دوستان صمیمی و بچه هایی بودیم که از دوره راهنمایی با هم دوست شده بودیم و هر سه هم بازیگوش و شیطان صفت و کله شق ، البته ناگفته نماند متاسفانه بخاطر عدم آموزش صحیح در دوران ما و مسموم بودن جامعه ای که در آن رشد کرده بودیم ،باعث شد تا شخصیت ما بی پروا و منفی گرا شکل بگیرد ... ماجرا از اینجا شروع شد که ما سه دوست که مثل سه تا برادر بودیم دوران دبیرستان را هم با هزار جور دوز و کلک و بدون علاقه پشت سر گذاشتیم و همچنان پا به پای هم در عالم خودمان سیر میکردیم تا اینکه بعد در سن هجده سالگی متاسفانه با بچه های شروره دیگری همکلام و همراه شدیم و سرنوشتمان به کلی تغییر کرد. شب ها تا صبح با دوستان ناباب در جاهای خلوت میگذراندیم و بدون داشتن کوچکترین توجه ای به زمان مشغول کارهای بیهوده و پوچ خود میشدیم تا اینکه شبی از شب ها دوستان که طبق معمول در حاله به زانو در آوردن زمان و بی توجه به آینده و حال بودند ، غرق در خوشی ها و لذت های زودگذره خود بودیم . در این بین شخصی جدید وارده گروه دوستی ما شد بعد از گذشتن چند شب در پاتوق دوران جاهلیت خودمان شخصی مورد نظر که حمزه نام داشت پیشنهاده عجیبی به ما داد ،حمزه رو به بچه ها کرد و با لحن شوخی و تمسخر آمیزی با لبخندی معنی دار بر لب گفت : بچه ها رفقای من شما که اینقدر ادعای شجاعت و نترس بودن میکنید کدامتان حاضر است تا شجاعتش را به بقیه اثبات کند . بعد از شنیدن این جمله همه ی ما زدیم زیره خنده ومهدی گفت :چیه داداش هنوز هیچی نشده میخوای شجاعت ما رو محک بزنی ... حمزه گفت : خب من پیشنهادی میدم هر کسی تمایل داشته باشه با هم این کا رو انجام میدهیم و با خنده ای معنادار گفت این وسط هم معلوم میشود بچه ها کی و کدام از همه بیشتر دل و جرات دارد ..
حرفهای حمزه که تمام شد همه ی ما بی صبرانه و مشتاقانه منتظره پیشنهاده حمزه بودیم گویی در یکی از مهم ترین آزمون های زندگی قرار گرفته باشیم . ولی هیچ کس در بین آن جمع نمیدانست بعد از طی کردن این آزمون و پیشنهاد جاهلانه چه عواقبه شومی در انتظارش است ، باقر که چهره ای گندم گون و چشمانی ریز و سیاهی داشت روبه حمزه کرد و با خنده گفت : خب حالا این ماجرا چیه و چطور میخوای بفهمی کدوم یکی از ما شجاعتریم .
حمزه رو به بچه ها کرد و گفت . میخوام با هم در مراسم احضار جن شرکت کنیم .
برای لحظه ای سکوت بر جمع جاهلانه ی ما حکم فرما شد . بعضی از دوستان از انجام این کار با شنیدن ماجرا خود را کنار کشیدند و به بودن در این مراسم علاقه ای نشان نمیدادند . تقریبا همه دوستان منصرف شدن تنها کسانی که باقی علاقه ای نشان نمیدادند . تقریبا همه ی دوستان منصرف شدن تنها کسانی که باقی ماندند من و باقر و مهدی بودیم ایمان هم میخواست باشد ولی بعدا بخاطره حرفهای بچه های دیگر منصرف شد .
حمزه قرار گذاشت تا با شخصی که طلسم و دعا و این کارها رو بلد بود هماهنگ کند و روزه مورد نظر رو برای احضاره جن اعلام کنند من هم از طرفی ترسیده بودم و از طرفی بخاطره غروره کاذبی که داشتم دوست نداشتم کنار بکشم و بچه ها را رها کنم . حمزه فردای روزه بعد اعلام کرد که دوشنبه شب باید همگی در باغ بیرونه شهر پشته کانال کشاورزی جمع شویم و من شخص مورد نظر را با خودم میاورم .
بلاخره شب دوشنبه فرا رسید مردی میانسال با ریشی بلند و انگشترهای مختلف در همه انگشتان همراه حمزه بود . نگاهای عجیب و گیرایی داشت . در همان ابتدای آشنایی فضا بقدری سنگین شد شخصی که مدعی این کار بود متوجه ترس در صورتم شد و به من اشاره کرد که میتوانم از بودن در بینشان امتناع کنم .
من خودم رو دور نگهداشتم همه دور هم حلقه زدند و مرده جادوگر به حمزه اشاره کرد که چراغ را خاموش کنند . با جرقه و صدای فندک سوسوی روشنایی نمایان شد و جادوگر ماجرای ما شمعی را که از قبل آماده کرده بود رو روشن نمود و از کیفه همراهش تخته ای عجیب بیرون آورد مرد رو به روی باقر نشسته بود مهدی روبه روی حمزه و من هم پشت سره مرده احضار کننده نظاره گر ماجرا بودم .
راستش هر چه به مراسم نزدیک تر میشدیم ترس بیشتر بر من غلبه میکرد مرد دستهایش را دوباره به سمته کیفه همراهش برد و چند تا چراغه کوچک در آورد و به هر کدام از بچه ها داد . تخته را دقیق وسط روی پاهایش گذاشت . بچه ها هر کدامشان چراغی در دست چپ و دست راستشان را با حرفهای مرد احضار کننده روی تخته میچرخاندن و سنگه کوچکی در زیر دست بچه ها بر روی تخته قرار داده بود و به زبان عبری (زبان یهودی ) حروفی روی تخته نوشته شده بود و مرد زیر لب واژگانی بیگانه را تکرار میکرد و بقیه بچه ها میبایست طبق گفته ی مرده جادوگر این حرف را تکرار کنند (ken کن ) مرد لحظه ای خاموش شد و به بچه ها اشاره کرد که بدون صدا و حرکت باشند ،مرد اعلام کرد یکی حاضر شده با ما ارتباط داشته باشد همینکه این را گفت من قلبم فرو ریخت و ترس و وحشت را در چهره ها ی بچه ها میدیدم و خودم مدام از ترس پشته سر را نگاه میکردم . ولی حمزه همچنان لبخندی به لب داشت و به چشمانه مرده جادوگر چشم دوخته بود .
که ناگهان باقر فریاد زد بازویم ،بازویم بی حس شده ترسید و چراغ را زمین انداخت و بلند فریاد زد من که این صحنه را دیدم فرار کردم مهدی هم نماند وهر سه فرار کردیم تعجب اینجا بود تعجب اینجا بود که حمزه و مرده جادوگر همانجا ماندند .
در حین فرار چندین بار زمین خوردم و دوباره بدونه اینکه پشت سرم را نگاه کنم بلند میشدم و فرار میکردم مهدی و باقر هم در حاله فرار بودند نمیدانم چطور ترس و وحشته این ماجرا را توصیف کنم ولی هر طور شد خودمان را به اولین محیطه شلوغ رساندیم و دلمان آرام شد .
باقر ترسیده بود همان شب بدونه ماندن زود همگی به خانه برگشتیم و فردای آن روز در حالی که در خانه بودم برادره باقر سراغم آمد و گفا دیشب کجا رفته بودید آیا چیزی مصرف کردید ؟
باقر از دیشب تا الان حالش خوش نیست و به کلی تغییر کرده دیشب تا صبح در حین خواب گریه میکرد و به دیواره روبه رو نگاه میکرد و زیره لب حرف ها و جملاتی را تکرار میکرد .
همراه برادره باقر به سمته خانشان رفتیم مرا به سمت اتاقه باقر هدایت نمود . باقر گوشه ای نشسته بود و تا مرا دید با انگشت اشاره ای به دیوار کرد و با قهقهه ای بلند خندید و هی پایین بالا را نگاه میکرد . شبیه کسانی که تیک عصبی دارند فقط پایین بالا را نگاه میکرد و زیر لب زمزمه میکرد و میخندید ..
من تعجب کردم از سویی نمیتوانستم ماجرا را صادقانه برای برادرش توضیح دهم و از سویی نگرانه حالش بودم خیلی ترسیدم و به کلی وجودم به استرس و نگرانی تبدیل شده بود . ماجرا را با مهدی در میان گذاشتم مهدی پیشنهاد کرد به برادرش نگوییم تا باقر بهتر شود حدود چهار روز گذشت ولی باقر روز به روز بدتر میشد گردنش کج شده بود ،حمام نمیرفت و حالش بدتر از قبل و فقط زیره لب جملاتی را تکرار میکرد و میخندید و اصلا با ما حرف نمیزد . صورتش روز به روز لاغرتر از قبل میشد .. هر دکتری باقر را بردند فایده نداشت از سویی جرات بازگو کردن ماجرا را نداشتیم بچه های دیگر ماجرا را فهمیده بودن و به خانواده ی باقر خبر دادند .
برادر باقر با من و مهدی جر و بحث کرد مهدی از ترس فرار کرد و با پژو به همراهه دوستش تا چند وقت خانه نمی آمد من هم خودم را بیگناه اعلام کردم . خانواده باقر از حمزه و مرده جادوگر شکایت کردند ولی هر دو متواری شده بودند .
یک شب شنیدیم که باقر با این وضعیت گم شده و هیچ اثری از او نیست .
بعد از چند روز جنازه ی باقر را در کناره جوی آبی بسیار کم عمق پیدا کردند . پزشک قانونی اعلام کرد علته مرگ برخورده جسم سخت با سر و خفگی بوده
واقعا ناراحت شدم و در تنهایی خودم زار زار گریه میکردم که ای کاش آن حمزه را در بینه خودمان راه نمیدادیم و مرتکب این اشتباهه بزرگ نمیشدیم یکی از روحانیونه مسجد اعلام کرد
یکی از روحانیونه مسجد اعلام کرده بود که شما بدونه شناخت کافی و سر خود پای موجوداته خبیث را به زندگیه خود باز کردید تنها راهش توبه و دوری از این مسائل و توکل کردن به خدا و خواندن قرآنه مجید میباشد .
چند روز از مرگه باقر نگذشته بود که خبره تصادفه مهدی به گوش ما رسید ،مهدی هم هم در اثر واژگون شدنه ماشین از بین ما رفت و این ماجرای مرموز و تلخ که کلا در بینه چهار ماه رخ داد تا آخره عمر همراهه من باقی خواهد ماند .
از همه ی کسانی که به این مسائل علاقه دارند قلبن خواهش میکنم هیچ وقت حتی برای کنجکاوی به سمته این قبیل مسائل نروند . من مطمئنم اتفاقی که برای مهدی هم پیش آمد فقط تصادفه معمولی نبود .
پایان
عجب شجاع بودن بدبختا
پاسخ
از. شما بعنوان قربانی برای اجنه استفاده کرده
پاسخ