سلام و خسته نباشید به همه ی دوستان عزیز من چند روزی هست که داستانهای شما رو دنبال میکنم تقریبا کل داستانها و خاطرات شما رو دنبال کردم واقعا همه داستانها زیبا بودن من که از خواندنشون لذت بردم امروز قصد دارم یکی از خاطراتی که در دوران کودکی که اونموقع نه یا ده سالم بود برای من و پسر عموم که اون اونموقع شش سالش بود اتفاق افتاده رو تعریف کنم .
تا اونجایی که یادم میاد اون سالها وقتی تعطیلات وسط هفته و چه تعطیلات نوروز و تعطیلات تابستانی میشد همگی اقوام جمع میشدند و به خانه ی مادر بزرگ پدریم میرفتند و ما بچه ها هم هر روز لحظه شماری میکردیم که تعطیلاتی چیزی پیش بیاد و به خانه ی مادر بزرگ که یک خانه ی روستایی بسیار بزرگ در نزدیکی شهر کرمانشاه بود برویم و در انجا به همراه پسر عموها و دختر عموها از طبیعت و بازیهای محلی و سایر سرگرمی ها که در شهر وجود نداشت لذت ببریم در یکی از سفرها که در تعطیلات نوروزی چند روزی رو به همراه سایر عمو و عمه هامون میهمان مادر بزرگ بودیم من به همراه سایر پسر عموها و دیگران در حال بازی در حیاط بودیم که مادر بزرگم اسم منو صدا کرد و بهم گفت محمد جان برو داخل طویله و یک مقدار کاه برای گوساله و گوسفندها بریز من هم چون از غذا دادن به حیوانات خیلی لذت میبردم سریع قبول کردم و به پسر عمو سینا که شش سال بیشتر سن نداشت گفتم تو هم بیا کمک کن اون هم به همراه من اومد .
درب طویله که یک درب چوبی بزرگ بود رو باز کردم وقتی وارد انجا شدم چشم چشم رو نمیدید و اونموقع طویله لامپ نداشت یک طویله ی نسبتا بزرگی بود که داخلش نزدیک به هفت راس گوسفند و دو راس بز و یک گاوه شیر ده و دو گوساله در آنجا نگهداری میشد درب طویله رو تا اخر باز کردم تا کمی نور داخل طویله رو روشن کنه و بعد به سینا گفتم بیا کمک کن یک بسته کاه رو بین حیوانات تقسیم کنیم و اون هم کمک کرد و وقتی کاه رو به نزدیک حیوانات میبردم سینا از من فاصله گرفت و رفت جلوی درب ورودی ایستاد و بهم نگاه کرد صداش کردم سینا بیا تو هم به گوسفندها و بزها علف بده ولی سینا مدام میگفت من از پا بزی میترسم من که گمان میبردم منظورش به گوسفندها و بزها ست با لبخندی دست و پاهای بزهارو میکشیدم و به سینا میگفتم نگاه کن پا بزی ها ترس ندارن بعد از اینکه به همه ی حیوانات علوفه دادم به طرف درب خروجی رفتم و به همراه سینا از طویله خارج شدیم موقع خارج شدن به سینا گفتم تو که از گوسفندها نمیترسیدی چطور شد نیومدی بهشون علوفه بدی جوابی که از سینا شنیدم خیلی من رو به فکر برد چون گفت پا بزی پشت سرت ایستاده بود و همش بهت میخندید و همش دندونهای تیزش رو به من نشون میداد .
من که کلا گیج شده بودم زیاد جدی نگرفتم چون خودم آنموقع زیاد سن و سالی نداشتم ودر این موارد اطلاعات ضعیفی داشتم متوجه منظورش نشدم و رفتم با سایر پسر عموهام مشغول بازی شدم .
بعد از بازی شب رو رفتم خوابیدم و صبح که از خواب بیدار شدم اصلا حال خوشی نداشتم و به سختی مریض شده بودم یادم میاد سر درد شدیدی گرفته بودم و سرگیجه ی عجیبی گرفته بودم مادرم من رو اونروز به درمانگاه شهر برد و بعد به خانه مادر بزرگ برگشتیم و بناچار من دو روز توی بستر افتادم بعد از دو روز کم کم حالم بهتر شد و بخاطر شرایطی آب و هوا که اونموقع از سال برف شدیدی میبارید و شرایطی که من داشتم در حال بازی در اتاقهای خانه شدیم بازی ما هم قایم باشک بود یکی ازبچه ها چشم گذاشته بود و ما بچه ها هم بدنبال محل مناسبی برای مخفی شدن رفتیم من یک اتاقی که اونموقع بعنوان انباری ازش استفاده میشد رو انتخاب کردم و خودم رو رسوندم به اون اتاق و زیره یک میزه چوبی رفتم و زیره میز دراز کشیدم و منتظره این بودم که در زمان مناسب از زیره میز بیرون بیام چند لحظه کوتاه زیره میز بودم که حرکتی از گوشه ی اتاق توجهم رو جلب کرد سرم رو برگردندم و توی تاریکی دو پای عجیب که کاملا شبیه به پاهای بزها و گوسفندها بود رو دیدم که در حال نزدیک شدن به تخت بودصدای راه رفتن اون موجود کاملا شبیه راه رفتن اسب بود جرات نمیکردم سرم رو بیرون ببرم و تمام اون موجود رو ببینم همینطور زول زده بودم بهش که دیدم چند قدم نزدیکتر شد و به محض اینکه توی روشنایی بیشتری قرار گرفت ناخودآگاه جیغ بلندی شدیم و نفهمیدم کی از اون اتاق خارج شدم و خودم رو پیش بزرگترها رسوندم و کناره اونها از حال رفتم نمیدونم چقدر طول کشید چشمام رو باز کردم همه دوره من جمع شده بودن و از من سوال میکردن چه اتفاقی برات افتاد و من هم ماجرا رو تعریف کردم و دیدم همه سکوت عجیبی کردند و هر کسی برای آروم کردنم چیزی میگفت .
روز بعد از این اتفاق دوباره سخت مریض شدم و اینار حالم خیلی بدتر از قبل که بیمار بودم شد و تقریبا چهار پنج روز قادر به هیچ کاری نبودم . بعد از چند ماه پسر عمو سینا رو که دیدم ازش سوال کردم و منظورش رو در مورد پا بزی ازش پرسیدم که اون هم در جواب گفت اون دو تا پا داشت و ناخونهای بلند و دندونهای خیلی تیزی داشت بعد از شنیدن این صحبتها تازه متوجه شدم که اون روز چه موجودی دیده بود و هرچی که دیده بود حیوانات طویله نبودند.
امیدوارم از خاطره ای که براتون تعریف کردم خوشتون اومده باشه ممنون که خوندید تمام
عالی بود
پاسخ
کاش میپرسیدی چهره و قیافش چطوری بودآ؟
پاسخ